جدول جو
جدول جو

معنی ستاره شمر - جستجوی لغت در جدول جو

ستاره شمر
(نَ رُ تَ / تِ)
منجم و ستاره شناس. (برهان) (آنندراج). منجم. (ناظم الاطباء). اخترشناس:
ستاره شمر گفت کای شهریار
نماند بگیتی کسی پایدار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردون نیابی گذر.
فردوسی.
ز بس بلندی بالای او نداند کرد
شمار کنگرۀ برج او ستاره شمر.
فردوسی.
ببزرگیش به صد روی همی حکم کند
هر ستاره نگری و هر ستارشمری.
فرخی.
ستاره شمر شد غمی زآن شتاب
که لشکر گذر کرد ناگه ز آب.
اسدی.
آمد چنانکه کرد ستاره شمر شمار
شاه ستارگان به حمل شهریاروار.
سوزنی.
سال بقای عمر تو بیش از ستاره باد
صد بار از آنکه کرد ستاره شمر شمار.
سوزنی.
فرّ و بختش که در آن چشم ستاره نرسد
خاک با چشم ستاره شمر آمیخته اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستاره شمار
تصویر ستاره شمار
منجم، ستاره شناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاره چشم
تصویر ستاره چشم
دارای چشم های روشن و درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاره شمردن
تصویر ستاره شمردن
کنایه از بیدار بودن شب تا صبح، شب زنده داری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاره بار
تصویر ستاره بار
آنکه چیزی مانند ستاره فرو ریزد، ستاره بارنده، کنایه از اشک ریز، گریان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاره سحر
تصویر ستاره سحر
شباهنگ، در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اکبر که روشن ترین ستاره ها است و در شب های تابستان نمایان می شود
تشتر، تیشتر، ستارۀ صبح، ستارۀ سحری، کاروان کش، قدر اوّل، شعرا، شعریٰ، شعرای یمانی، عبور
فرهنگ فارسی عمید
(سِ رَ / رِ چَ / چِ)
آنکه چشمهای وی مانند ستاره باشد. (ناظم الاطباء). دارای چشمهای روشن. چشم درشت:
هزار استر ستاره چشم و شبرنگ
که دوران بود با رفتارشان لنگ.
نظامی.
، از القاب پادشاهان. (ناظم الاطباء). مصحف ستاره حشم. رجوع بدان کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / رِ حَ شَ)
در صفت ملوک مستعمل است. (آنندراج) (بهار عجم). از القاب پادشاه: سکندرسپاه، ستاره حشم، سلیمان اقتدار، کواکب خدم. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / رِلَ کَ)
آنکه لشکرش زیاد و بیحد باشد. که سپاهی فراوان دارد. که لشکر افزون دارد:
یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب
ارچه بصدهزار یک بدر ستاره لشکری.
خاقانی.
بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان
بحر نهنگ خنجر است ابر سخای مملکت.
خاقانی.
ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
آنکه ستاره شمرد. منجم. اخترشناس. ستاره شناس. رجوع به ستاره شمر شود، شب زنده دار:
هنوز با منی و از نهیب رفتن تو
بروز وقت شمارم بشب ستاره شمار.
؟
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
ستاره شمار. ستاره شمر. منجّم
لغت نامه دهخدا
(چِ گُ دَ)
کنایه از بیدار بودن و شب زنده داری کردن. (برهان) (آنندراج) (غیاث) :
حکایت شب هجران که باز یارد گفت
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد.
سعدی.
هر دم ای دیده بر چرخ ستاره شمری
جان من عزم سفر کرد بگو ماه کجاست.
امیرخسرو (از آنندراج).
، رصدکردن. منجمی:
شب تیره پهلو ببستر نبرد
بطالعپژوهی ستاره شمرد.
نظامی.
، وقت گذراندن در شب. شب زنده داری کردن:
بدان مثل که شب آبستن است دور از تو
ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز.
حافظ (دیوان چ پژمان ص 164)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ دَ / دِ)
در بیت زیر، باران ریز. که باران از آن ریزد. که قطرات باران از آن چکد:
بستان چنان شود که ندانیش زآسمان
چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستاره شمردن
تصویر ستاره شمردن
بیدار بودن بشب شب زنده داری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاره شمار
تصویر ستاره شمار
منجم، اختر شناس، ستاره شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استاره شمر
تصویر استاره شمر
منجم اخترشناس آن که به چند و چون ستارگان میپردازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاره شمردن
تصویر ستاره شمردن
((~. شُ مَ یا مُ دَ))
کنایه از شب زنده داری کردن
فرهنگ فارسی معین